چه آگاهانه چه ناآگاهانه، گذشته ی ما تعیین کننده ی حس خوشحالی اکنون ما هست. زندگی، آزادی، جست و جوی خوشحالی از مهم ترین خواسته های هر انسانی است، اما انگار، خیلی وقت هست که حس خوشحالی فراموش شده است! خیلی از ما ها میتوانیم دقیقا مشخص کنیم که از چه روز و چه ساعتی، دیگر احساس خوشحالی عمیق را تجربه نکرده ایم: دختری که سرش آنقدر شلوغ بود که نتوانست آخرین تماس مادرش را پاسخ بدهد و بعد از آن دیگر با مادرش صحبت نکرد. روانپزشکی که با تشخیص اشتباه موجب مرگ یک نفر شد، مامایی که با سهل انگاری و کم خوابی موجب فلج شدن یک نوزاد سالم شد و….. تمام این موارد مثال ها و موقعیت هایی هستند که شروع کننده حس عدم خوشحالی عمیق هستند.
اما برای خیلی ها آغازِ این حسِ عدم خوشحالی محسوس و تعریف شده نیست، آنها نمیدانند که از چه زمانی و چه وقتی دیگر نتوانستند حس شادی را تجربه کنند ولی انگار هر تلاشی برای شاد بودن آنها، بی نتیجه می ماند و فکر میکنند که لایق شادی و خوشحالی نیستند. گویی آنها درگیر یک افسردگی مزمن و طولانی مدت هستند، از هیچ چیزی لذت نمی برند، علایق خود را از دست داده اند، مدام درگیر حس اضطراب هستند و در سایه ای از ابهام زندگی میکنند و نمیدانند که چطور باید ازین حس، رهایی پیدا کنند، اما چیزی که به آن یقین دارند این است که زندگی و روح آنها در حال فرسایش است. در ادامه قصد داریم تا به چندین علت رایج خودتخریبی بپردازیم که باعث می شوند حس شادی را از خود دریغ کنیم:
گناه گذشته:
در اینجا آدمها به گذشته ی خود نگاه میکنند و فقط بر خطاهایی که انجام داده اند، تمرکز میکنند، اینکه چطور به خودشان یا بقیه آسیب زده اند. در خاطرات آنها تنها میتوان خاطرات ویرانی ها و شکست ها را پیدا کر و خبری از خاطرات خوشحال کننده یا راضی کننده وجود ندارد. حسی که مدام تجربه میکنند، احساس پشیمانی و گناه است و وقتی درون یک انسان سرشار از حس غم، گناه، آسیب است، آیا خروجی می تواند حس خوشحالی یا رضایت باشد؟
گناه بازمانده:
یکی از مراجعین تعریف میکرد که یک خواهر دوقلو داشته که او را چند دقیقه بعد از تولد از دست داده و همیشه نسبت به اینکه او زنده مانده ولی خواهرش از دنیا رفته حس گناه و شرم داشته. این حس گناه بازمانده را می توان در افرادی که از یک تصادف مرگبار جان سالم به در برده اند، در حالی که سایرین فوت کرده اند، یا افرادی که از زلزله، طوفان یا سایر بلاهای طبیعی زنده بیرون آمده اند، مشاهده کرد. این سوال که چرا آنها ماندن ولی سایر عزیزانشان ازین دنیا رفته اند، همیشه آنها را آزار میدهد!
تروما:
زنی که در کودکی مورد سواستفاده ی جنسی قرار گرفته بود، تعریف میکرد که همیشه فکر میکرده که آدمِ کثیفیه و همین حس و تعریف، باعث شده تا این حق رو از خودش بگیره که صاحب فرزند بشه چون فکر میکرده که لایقش نیست. تروما فقط موجب جای زخم های احساسی و روانی نمیشه بلکه باعث میشه نگاه و چشم انداز یک انسان نابود بشه، چیزی که باهاش خودش، دنیا و اطرافیان رو میبینه. فردی که درگیر تروما هست؛ دچار خود سرزنشی میشه، میترسه ازینکه دوباره زخم های گذشته تکرار بشن و نگاهی ناایمن داره که هر حس شادی رو از بین میبره.
نگرانی والدین
والدگری و فرزندپروی یک دوره و زمان مشخص ندارد و خیلی از والدین تمام عمر و زندگی شان نگران فرزندشان هستند و خیلی اوقات احساس گناه و درماندگی می کنند و تجربه ی مدام این احساسات، ناخودآگاه تبدیل به روتین آنها می شود.
خوانگاره ی انتقادی
افرادی که مدام از خودشان انتقاد می کنند، درگیر کمال گرایی هستند، سخت گیر هستند و افرادی که کودکی سخت و با بدرفتاری داشتند آنهایی هستند که در باتلاق خودانتقادی گیر کرده اند و هیچ راه خروجی از آن ندارند. اگر حس خوشحالی بر مبنای این باشد که شما چه کسی هستید؟ چه شغل و کاری دارید؟ زندگیتان چقدر عالی است و…. به مشکل میخورید و دلیل آن این است که زندگی سراسر موفقیت نیست، گاهی شما سالها تلاش میکنید و نتیجه ای نمیبینند و اگر قرار باشد خودتان را براساس موفقیت های تان قضاوت کنید، آن موقع است که روز به روز عصبانی تر و ناامید تر می شوید. این صدای عصبانی که در سرتان میپیچد، مدام به شما یادآوری میکند که چقدر اشتباه میکنید، بازنده هستید، خودتان را مقایسه میکنید و در نهایت حس خوشحال را از خودتان میگیرید!
اگر خوشحال باشید احساس گناه میکنید:
اگر بخندم یا خوشحال باشم، احساس گناه میکنم! سالهاست که درگیر افسردگی هستم و فکر میکنم که اگر شاد باشم، یعنی تمام این سالها داشتم به خودم و اطرافیانم دروغ میگفتم.
زمانی که غمگین بودن، تبدیل به مود نرمال و حالت معمول شما می شود، اگر احساسی جز آن داشته باشید، مضطرب می شوید و حس گناه پیدا میکنید، چرا که حس شادی موجب می شود به خودتان و آنچیزی که این همه مدت تجربه کرده اید، شک کنید!
چطور سزاوار حس خوشحالی باشیم؟
آنچیزی که باعث میشود خود را لایق حس شادی ندانید، زخم های گذشته یا حال هستند که هنوز در جریان هستند. این زخم ها خشک میشوند، دوباره آنها را میکنید، دوباره خشک می شوند و این چرخه ادامه دارد..
در ادامه به چند راهکار که برای درمان این زخم ها کارساز هستند، خواهیم پرداخت که میتوانند شادی و حس خوشحالی را به زندگی شما برگردانند.
جبران کردن:
اگر پیشمانی، حس گناه یا زخمی از گذشته دارید که نمیگذارد شاد باشید، باید به آن خاتمه دهید. برای این کار باید با زخم گذشته ی خود روبرو شوید و اینکار را میتوانید هر جوری که راحت هستید انجام دهید، بهترین کار این است که رواندرمانی را شروع کنید، یا نامه بنویسید یا مقابله آینه بشینید و احساسات تان را بیان کنید.
درک کنید که شما بهترین کاری که آن لحظه میتوانستید انجام دهید را انجام داده اید:
در هر دوره ای، آدمها احساسات و رفتارهای متفاوتی دارند که اگر بعدا به آنها نگاه کنند، درک این موضوع که آنها چنین اعمال و رفتاری را انجام داده اند، سخت و غیر قابل باور است. حقیقت این است که نمیتوان به گذشته برگشت اما برای قضاوت عادلانه ی خودتان باید تمام جوانب را در نظر بگیرید. اگر خودتان را برای اتفاقی در گذشته گناه کار میدانید، ببینید که “شما” در گذشته و در آن شرایط، چطور آدمی بودید؟ چطور فکر میکردید؟ در چه شرایطی زندگی میکردید؟ و…
تروما را درمان کنید:
درست است که شما موجب تروما و زخم روانی در خودتان نشده اید اما مسئولیت درمان آن برعهده شماست. هر چه زودتر به یک درمانگر مراجعه کنید و بدانید که با همراهی یک درمانگر خوب، با احساس خستگی و درماندگی کمتری به سمت بهبودی قدم برمیدارید.
بر روی خود انتقادی تان کار کنید:
مشکل؛ نشدن ها یا شکست ها نیستند، بلکه مشکل، صدای درونی شماست که هر مسئله ای را تبدیل به فاجعه می کند و مدام به شما می گوید که ایراد از سمت شماست! در اینجا هم مانند تروما، از یک درمانگر کمک بگیرید تا گره های ذهنی تان را با یکدیگر باز کنید و خودتان را از زندان ذهن، رها کنید.
درمان شدن را جدی بگیرید:
اگر شما الان در جایگاهی هستید که بابتش خوشحال و راضی نیستید و ازینکه شاد باشید، احساس گناه میکنید، حتما دلیل جدی دارد که برای حل کردن آن نیاز به کمک جدی نیز دارید. اگر شما دست تون شکسته باشه، هیچ موقع به خودتون میگید؛ حالا یکم که زمان بگذره بهتر میشه؟ یا تقصیر خودم بود که شکست پس درد شم میکشم؟ طبیعتا خیر! پس چرا در مورد مسائل سلامت روان و زخم های روان، اینقدر نسبت به خودتون و دردی که میکشید بی تفاوت هستید؟